۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

زندگی نامه زیبا و البته تکان دهنده شهید بزرگوار شاهرخ ضرغام(حر انقلاب اسلامی)

 
 
تعداد بازدید:۱۰۳۰۶۰

 

 

 

 

حر انقلاب شهید ابوالفضل ((شاهرخ )) ضرغام گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم او شهید شده بود، شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند،همه گذشته اش را. می خواست چیزی از اونماند،نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیزدیگر شهید ضرغام در یکم دیماه سال۲۷ دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی،با ان جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت، دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دردوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از ان پس با سختی، روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان،نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.همراهی تیم المپیک ایران و….. بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید.

 

 

قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. صبح یکی از روزها با هم به” کاباره پل کارون “رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی، بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد.انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.

 

 

همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و . . . هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند .

 

وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب درهفدهم آذر پنجاه و نه در دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالب حقیقت بازگو می کند با اشاره به آیات آخر سوره فرقان : «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.

 

 

داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند.آن ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود ، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود ، کم حرف میزد نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد.از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود.

 

در زیر به خاطره مفقود شدن پیکر مطهر شهید اشاره می شود: هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.

 

شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند.

 

همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت:ما شاهرخ،جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۱
احمد جانقربانی

 

 

 


بعضی از شهدا یک مقداری بد بودند! بعضی هایشان هم شاید بیشتر. مثلاً آنهایی که به کسی اجازه نمی‌دادند مزاحم خلوتشان با خدا بشود. شما بگویید، چکار باید می‌کردیم؟! وقتی خودمان از لحاظ معنوی پایمان لنگ بود،حق نداشتیم به این و آن آویزان شویم؟ مگر می‌شد کسی را دید که هر شب‌ سیمش را به خدا وصل می‌کند، ولی طرفش نرفت؟!

 

کمی از بدی شهدا بگوییم!

بعضی از شهدا یک مقداری بد بودند! بعضی هایشان هم شاید بیشتر. مثلاًآنهایی که به کسی اجازه نمی‌دادند مزاحم خلوتشان با خدا بشود. شما بگویید، چکار باید می‌کردیم؟! وقتی خودمان از لحاظ معنوی پایمان لنگ بود،حق نداشتیم به این و آن آویزان شویم؟ مگر می‌شد کسی را دید که هر شب‌ سیمش را به خدا وصل می‌کند، ولی طرفش نرفت؟!

چقدر بعضی از این شهدا بد بودند، دوست داشتند تنها بروند. دوست داشتند کسی از حال و هوایشان سر در نیاورد. دوست داشتند خدایشان. انگار که اگر ماهم بغلشان نماز شب می‌خواندیم، ملائکه آنها را نمی‌دیدند! شوخی کردم.شاید فکر می‌کردند، نه اصلاً حق داشتند که حضور ما خلوتشان را بهم می‌زد.عیبی ندارد. خدا که از آنها راضی شد، ما کی هستیم که طلبکار باشیم؟!

اینها که چیزی نیست! بعضی هایشان خیلی خیلی بد بودند. اصلاً نمی‌گذاشتند یک کلمه جلویشان حرفی بزنی. خیلی دیکتاتور بودند. خیلی ‌خشک بودند. اصلاً نمی‌شد جلویشان زبان باز کنی. نه، حالگیری مستقیم که‌ نمی‌کردند. خدائیش اول خیلی مؤدب می‌گفتند! «برادر لطفاً غیبت نکن...» اگر گوش نمی‌دادی، آرام بلند می‌شد و از اتاق می‌رفت بیرون.

آهان. شاهد موثق، همین شهید «علی اصغر صفرخانی» که فرمانده گردانمان‌بود. اصلاً این جور آدمها را تحویل نمی‌گرفت. چطور؟ مثلاً یکی از فرماندهان ‌گروهان گفت:

ـ به برادر صفرخانی گفتم «بعد از ظهر نبودی. جمع بودیم و کلی خندیدیم...» تبسمی کرد و گفت: «توی اتاق خوابیده بودم.» گفتم که چرا خوابیدی،می‌آمدی در جمع ما، گفت: «حالا فکر کن منم اومده بودم و چند قهقهه‌ می‌زدم و یه چندتایی هم غیبت می‌کردم، این بهتر بود، یا اینکه رفتم ‌خوابیدم؟»

حالا! دیدی بعضی شهدا چقدر بد بودند! تازه اینها که چیزی نیست. بعداً بیشتر از این از بدیشان تعریف می‌کنم.

بیخودی اخم هایت را درهم نبر. بیخودی رو ترش نکن. چی چی می‌گویی ‌پشت سر مرده غیبت نکن. کی گفته آنها مرده‌اند؟ خودشان حی‌ّ و حاضرند وتازه آدم زنده هم وکیل و وصی نمی‌خواهد. اگر قرار باشد جلوی رویشان غیبت‌کنیم، حالمان را می‌گیرند.

 (حمید داودآبادی)«شوخی کردم»

 به برادر صفرخانی گفتم «بعد از ظهر نبودی. جمع بودیم و کلی خندیدیم...» تبسمی کرد و گفت: «توی اتاق خوابیده بودم.» گفتم که چرا خوابیدی،می‌آمدی در جمع ما، گفت: «حالا فکر کن منم اومده بودم و چند قهقهه‌ می‌زدم و یه چندتایی هم غیبت می‌کردم، این بهتر بود، یا اینکه رفتم ‌خوابیدم؟»

 اعزام مجددی ها    

هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات‌ و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا می‌رفتیم، تا سوت خمپاره می‌آمد قاطرها زودتر از ما خیز می‌رفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچه‌ها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز می‌روند، سؤال می‌کردند.

دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم ‌بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.

دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بچه‌ها پرسیدند که چرا می‌خندم،گفتم:

ـ شماها می‌دونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟

جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:

ـ خب معلومه. این بیچاره‌ها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام ‌مجددی هستن و دیگه می‌دونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره‌ زخمی نشن (حاج آقا بخشی).

 

کمی از بدی شهدا بگوییم!

فداکاری به تو نیومده 

نیمه‌های شب بود. منورها در دل سیاه شب می‌سوختند و تنها خطی ‌محو در سینه آسمان ثبت می‌کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان ازلشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو به‌ام‌القصر در حال پیشروی بودیم. گلوله‌های دوشکا و تیربار دشمن، هر از چندگاه خطی سرخ بالای سرمان نقش می‌کرد. همراه (شهید) عباس نظری و دیگر بچه‌ها، پشت سر یکدیگر، جا پای نفر جلویی پیش می‌رفتیم. کناره ‌سمت چپ جاده گِل بود و آن طرف تر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوری‌ مقابله می‌کرد و با همه تجهیزات خود می‌جنگید.

در حینی که جلو می‌رفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیرنور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی.ظاهراً راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه‌نشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم در عملیات قبلی بچه‌ها چکار کرده‌ بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نَفْسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم‌خاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچه‌های تخریب هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام می‌شد. اگر من نمی‌رفتم،دیگری باید می‌رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.

دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی‌ سیم خاردار. لبه‌های تیز آن در بدنم فرو رفت و آزارم می‌داد. سعی کردم به‌ روی خودم نیاورم تا روحیه بچه‌ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب ‌برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند گفتم: «برادرا بیائید رد شوید...سریع... سریع...»

نگاهی به لای سیم‌خاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچه‌های تخریب هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام می‌شد. اگر من نمی‌رفتم،دیگری باید می‌رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.

دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی‌ سیم خاردار. لبه‌های تیز آن در بدنم فرو رفت و....

کسی نیامد. هر چه منتظر ماندم خبری از نیروها نشد. یعنی چه اتفاقی‌افتاده بود. سر و صدای بچه‌ها می‌آمد ولی از وجودشان خبری نبود. برای‌ دلخوشی یک نفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم. نگاهی به سمت راست انداختم. با تعجب دیدم بچه‌های تخریب از میان سیم‌خاردارها راهی باز کرده‌اند و نیروها راحت از آنجا می‌گذرند. کسی پشت‌ سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی هم نبود که کمکم کند تا برخیزم. به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم. لباسهایم سوراخ‌ سوراخ شده بود. تنم می‌سوخت. روی دستهایم خطهایی سرخ افتاده بود.خودم را به ستون نیروها رساندم. از قسمت بریدگی سیم خاردار که خواستم‌ بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقا جون! ایثار و فداکاری به تو نیومده    (مسعود ده نمکی)...

 

بخش فرهنگ پایداری تبیان

 


منبع:ساجد

 

مطالب پیشنهادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۰۵
احمد جانقربانی